عشق من سلام
امیدوارم حال و احوالت در غیبت خوب باشد!
خوبی آقای من ؟
به هر سوی زمین که می روم
به هر گوشه ی خلقت که نگاه می کنم
هر صدایی که می شنوم
همه…
یاد ترا در خاطرم زنده می کند
و جز تو در ذرات وجودم حاضر نمی شود
مانده ام من که ترا ندیده ام!
من که ترا در مقام والای امامت ت نمی شناسم !
من که روسیاهم از کوله بار گناهان
چه شد در خلقت به تو رسیدم
و عشق به تو روح و جانم را لبریز کرد
مانده ام من که صدای آسمانی ترا نشنیده ام
چه شد که دیوانه ی ندای ” أنا المهدی ” ات شده ام
در ابتدای ظهور
مانده ام من که ترا به زبان اهل معرفت نمی شناسم
و عارفانه ترا نمی سِتایم
چه شد که زبانم را ناطق به این عاشقانه ها کردی؟
مانده ام من که از درک حضور تو به عشقی ساده رسیدم
چه شد تو حضوره جاری در لحظه هایم شدی؟
مانده ام من که از درک رحمت حاضر بودنت
در خلقت بی بهره ام
چه شد زبانم قلبم جانم به شکرانه ی عشقت در سجده شد؟
مانده ام من که ترا نمی بینم چه شد بیقراره تاب گیسویت شدم؟
چه شد بیقراره برق چشمانت شدم ؟
چه شد مرا به عشق خود خواندی در زمین ؟
می دانم
مرا که تنها دیدی در زمین دلت تاب نیاورد بی عشق بمانم
و آرزوی مُردن کنم : خودت آمدی
از منظر نگاهم عبور کردی و
با یک نگاه دلم را بُردی
و دلم را شیفته ی حضورت کردی
آرزویم این است از این حضور به ظهوری آسمانی برسم و
ار ابتدای ظهور با تو هم قدم باشم در زمین
امیدوارم حال و احوالت در غیبت خوب باشد!
خوبی آقای من ؟
به هر سوی زمین که می روم
به هر گوشه ی خلقت که نگاه می کنم
هر صدایی که می شنوم
همه…
یاد ترا در خاطرم زنده می کند
و جز تو در ذرات وجودم حاضر نمی شود
مانده ام من که ترا ندیده ام!
من که ترا در مقام والای امامت ت نمی شناسم !
من که روسیاهم از کوله بار گناهان
چه شد در خلقت به تو رسیدم
و عشق به تو روح و جانم را لبریز کرد
مانده ام من که صدای آسمانی ترا نشنیده ام
چه شد که دیوانه ی ندای ” أنا المهدی ” ات شده ام
در ابتدای ظهور
مانده ام من که ترا به زبان اهل معرفت نمی شناسم
و عارفانه ترا نمی سِتایم
چه شد که زبانم را ناطق به این عاشقانه ها کردی؟
مانده ام من که از درک حضور تو به عشقی ساده رسیدم
چه شد تو حضوره جاری در لحظه هایم شدی؟
مانده ام من که از درک رحمت حاضر بودنت
در خلقت بی بهره ام
چه شد زبانم قلبم جانم به شکرانه ی عشقت در سجده شد؟
مانده ام من که ترا نمی بینم چه شد بیقراره تاب گیسویت شدم؟
چه شد بیقراره برق چشمانت شدم ؟
چه شد مرا به عشق خود خواندی در زمین ؟
می دانم
مرا که تنها دیدی در زمین دلت تاب نیاورد بی عشق بمانم
و آرزوی مُردن کنم : خودت آمدی
از منظر نگاهم عبور کردی و
با یک نگاه دلم را بُردی
و دلم را شیفته ی حضورت کردی
آرزویم این است از این حضور به ظهوری آسمانی برسم و
ار ابتدای ظهور با تو هم قدم باشم در زمین
نظرات شما عزیزان: